سگِ دانا
نویسنده: جبران خلیل جبران
یک روز سگِ دانایی از کنارِ یک دسته گربه میگذشت.
وقتی نزدیک شد و دید که گربهها سخت با خود سرگرماند و اعتنایی به او ندارند، ایستاد.
آنگاه از میانِ آن دسته یک گربه ی درشت و عبوس پیش آمد و گفت: «ای برادران دعا کنید؛ هرگاه دعا کردید و باز هم دعا کردید و باز هم دعا کردید و کردید، آنگاه یقین بدانید که بارانِ موش خواهد آمد.»
سگ چون این را شنید در دلِ خود خندید و از آنها روبرگرداند و گفت: «ای گربههای کورِ ابله، مگر ننوشتهاند و مگر من و پدرانم ندانستهایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت میبارد موش نیست بلکه استخوان است.»
موضوعات مرتبط: داستان2 ، ،
تاريخ : دو شنبه 28 آذر 1390نظر بدهید
| 15:53 | نویسنده : محمد رمضانی پور |