در چنین شرایطی کمی باران برای زن دلنشینتر بود اما خورشید بیامان میدرخشید و با اینکه کمی به غروب مانده بود اما هنوز محتاطانه گرمایش را حفظ میکرد. زن کار خاصی برای انجام دادن در نظر نداشت بیتفاوت جلو پنجره ایستاد، پنجره را باز کرد، نفسی عمیق کشید و به درختها و سبزههای توی باغ خیره شد. با خودش گفت «در این چند روزی که در بیمارستان بودم کسی ملتفت این زبان بستهها نشد. ببین چطور علفهای هرز جلوی زیبایی گل سرخها را گرفتهاند.»
چند سال پیش وقتی که با منوچهر از این خیابان به آن خیابان، از این کوچه به آن کوچه به دنبال خانه میگشتند، بهطور اتفاقی به این خانه برخورده بودند و در همان نخستین برخورد مِهرِ خانه به دلشان نشسته بود. همین شد که چند روز بعد بدون معطلی به آنجا اسبابکشی کردند. قبل از آن همیشه آرزو داشت خانهای داشته باشد که پنجرهای از اتاقهای آن به یک باغ بزرگ باز شود و آنموقع چهقدر از داشتن چنین خانهای خوشحال بود. با خودش میگفت «میتوانم انواع و اقسام گل و گیاه را در اینجا پرورش بدهم، غروب توی آلونک ته باغ بنشینم، چای بخورم و موزیک گوش بدهم» و طی چند هفته تقریبا به همه این چیزها رسیده بود. چهقدر با منوچهر در این خانه خوش گذرانده بودند. چهقدر توی این باغ دنبال هم میکردند، چهقدر با وسواس از گل و گیاهان مواظبت میکردند. اما حالا چه؟ در این چند هفته به سر باغ چه آمده بود! گیاهان هرز از هر طرف جلوی رشد گلهایش را گرفته بودند و باغ زیبایش تقریبا به یک جنگل وحشی شباهت پیدا کرده بود.
در این چند ماه که پایاش به بیمارستان باز شده بود همه چیز برایش تغییر کرده بودند. باغ خانهاش آن باغ سابق نبود، خانه دلگیر شده بود، با منوچهر اختلاف داشت و کم و بیش احساس میکرد که دیگر خودش هم آن نسرین سابق نیست. در واقع از حرفهای منوچهر به این نتیجه رسیده بود. هرچقدر هم که سعی میکرد خودش را با این قضیه کنار بیاورد، نمیشد. منوچهر راست میگفت، او با باقی زنها فرق داشت. یک چیزی از او کم شده بود و همان یک چیز زن بودناش را از او گرفته بود. با خودش فکر میکرد وقتی خودش به این باور رسیده باشد که با انسانی که پیش از این بوده فرق دارد، چهطور میتواند از منوچهر یا حتا از گل و گیاهها انتظار داشته باشد که او را همان نسرین سابق ببینند؟
نمیدانست از دست منوچهر دلخور باشد یا نه. آخر خودش از او خواسته بود که برای چند روز اورا تنها بگذارد و بالاخره منوچهر پذیرفت. حالا به آنچیزی که در نظر داشت میرسید و آن کمی تنهایی بود. توی خانه میچرخید و کاری برای انجام دادن نداشت. هوس گردگیری خانه به سرش زد. دستمال گردگیری را از کشوی آشپزخانه برداشت و از طبقههای کتابخانه شروع کرد. با اینکه همیشه کار گردگیری و رفتوروب خانه را با عشق انجام میداد، اما حالا احساس میکرد که فقط یک احساس کمرنگ در او وجود دارد. دست و دلاش به کار نمیرفت. میخواست آشپزی کند. برود داخل آشپزخانه، گوجه و خیار را از یخچال بیرون بیاورد با کارد آشپزخانه آنها را برش بزند و برای سالاد شام آماده کند. اما انگار آشپزی را هم فراموش کرده بود. اصلا خودش را با کارد، با یخچال، با آشپزخانه غریبه میدید. با خودش فکر کرد من اینجا چه میکنم؟ چهطور میتوانم اینقدر آزاد و رها در خانه قدم بزنم. از این اتاق به آن اتاق بروم، خانه را گردگیری کنم، در آشپزخانه به وسایل آشپزیام رسیدگی کنم یا به باغچه سر بزنم. احساس میکرد که دیگر نمیتواند زن باشد. انگار چیزی را جایی جا گذاشته بود.
همه چیز از بیمارستان شروع شده بود. درست بعد از مرخص شدن از بیمارستان خودش را در خانه غریبه احساس میکرد. چرا بیمار شده بود؟ میان این همه انسان، این همه زن، چرا بختک سرطان روی او سایه انداخته بود؟ روی سینهاش دست کشید، دلاش میخواست میتوانست پستانهایش را در دستهایش بگیرد، اما پستانهایش را در بیمارستان جا گذاشته بود. آیا هنوز هم سرطان داشت؟ پیشترها فکر میکرد که همیشه به وسیلهی پستانهایش غدد سرطانیاش را با خود حمل میکند. اما دکترها و پرستارهای بیمارستان چند هفتهی پیش هر دو پستاناش را از او گرفته بودند و حالا میشد خیال کند که بدون غدد سرطانی زندهگی میکند. اما نه. شاید هنوز هم غدد سرطانیاش را با خود داشته باشد.
چقدر زن نبودن سخت بود. یادش آمد که چندین ماه پیش موقع عشقبازی، نوک پستاناش را در دهان منوچهر میچپاند و منوچهر با اشتیاق آنها را میمکید. آیا منوچهر نمیتوانست غدد سرطانیاش را از پستاناش بمکد؟ شاید میشد ذره ذره و در هر نوبت کمی از آنرا از پستانهایش بنوشد و روی زمین تف کند. شاید منوچهر میتوانست او را از آن دردها رها کند. اما حالا منوچهر نسبت به او چه احساسی داشت؟
بلند شد و رفت جلوی آینه ایستاد. سرش را پایین انداخته بود، میترسید به خودش نگاه کند. کمکم سرش را بلند کرد و از ساقهای خوشتراشاش مسیر نگاهاش را به سمت سرش امتداد داد. اما نگاهاش درست روی سینههایش متوقف شد. بغض گلویش را پر کرده بود و چشمهایش نمناک شده بودند. با افسوس به جای خالی پستانهایش نگاه کرد، دلاش میخواست پستانهایش را آنجا میدید و به آنها دست میکشید. اما حالا جای پستانها روی سینهاش خالی بود و بجای آنها دو خط گوشتی جوش خورده وجود داشت. لباس به تناش هیچ برازندگی نداشت. بیشتر شبیه دختربچههایی شده بود که مدام جلو آینه برآمدهگی سینههایشان را اندازه میگیرند. از خودش بدش آمد. فکر کرد که اگر حالا همهی لباسهایش را از تن در بیاورد حتا آینهی روبرویش هم از دیدن تن برهنهاش حیا نمیکند. چهطور میتوانست جلوی مردم بایستد و نگاههای خالی از هوس و سرشار از حس سرزنش و دلداری دهنده آنها را تحمل بکند؟ با عضوهایی که جای آنها روی سینهاش خالی بودند چهطور میتوانست در افکار دیگران نفوذ کند؟ حالا دیگر چه کسی میتوانست او را بریده بریده نفس بکشد؟
گریهاش گرفته بود، دستهایش را روی صورتش گرفت و خودش را به مبل گوشهي اتاق رساند و روی آن ولو شد. چقدر به نسرین سابق شبیه بود؟ آیا میتوانست خودش را زن بداند؟ برای بار چندم دلاش برای پستانهایش تنگ شد. یادش آمد که در اتاق عمل آنها را جا گذاشته است. حالا پستانهایش کجا بودند؟ توی سطل زباله؟ یا پرستارهای اتاق عمل آنها را جلو سگ اطراف بیمارستان که هر شب صدایش توی راهرو و اتاقها میپیچید، انداخته بودند؟ دلاش برای دست منوچهر که شبها روی پستاناش سر میخورد و آنها را میچلاند تنگ شد. یاد دست دوستهای قدیمیاش افتاد. همان دوستهایی که قبل از آشناییاش با منوچهر با او رفاقت میکردند و هر وقت که خودش به آنها اجازه میداد میتوانستند پستاناش را ببینند یا به آن دست بزنند. دلاش میخواست میرفت و دست همهی آنها را میگرفت و توی دستهایشان یک دلِ سیر گریه میکرد. چهقدر آن وقتها خوشحال بود. به خودش افتخار میکرد و از زیبایی صورت، اندام و پستانهایش فخر میفروخت. وقتی نگاه مردها را دنبال میکرد که روی بدناش میغلتند از خوشی مست میشد. زیبا بود و فکر میکرد که از همه زنها زیباتر است. اما حالا چه؟ از او چه چیزی باقی مانده بود؟ چهطور باید باقی عمر کوتاهاش را طاقت میآورد؟ میدانست که به زودی روزهای عمرش در تن بیمارش تحلیل میروند. چه سرنوشت شومی داشت، همه چیزش را از دست داده بود، همه آنچیزهایی که به آنها افتخار میکرد. فکر کرد که دیگر نمیتواند زن باشد، نه! اصلا او دیگر زن نبود. تمام احساسات زنانهگیاش را همراه با پستانهایش در بیمارستان جا گذاشته بود، همهي آنها را دکترها و پرستارها از او گرفته بودند.
احساس غریبی داشت. فکر میکرد که دیگر در این خانه غریبه است. خواست یکبار دیگر خانهاش را ورانداز کند. به آشپزخانه رفت، به تمام کمدها و کشوها سر زد، بیهدف در یخچال را باز و بسته کرد. روی تلویزیون دست کشید، پردهی پنجرهها را انداخت و دست آخر به باغ رفت. دستهای خودش را به حالت ضربدر روی جای خالی پستانهایش گرفت. خیال کرد که برهنه است و باید از پستانهایش در مقابل نگاههای هرزه گیاهان و درختان محافظت کند. صورتاش از شرم زنانهای پر شده بود و با اینکه اینبار در گذشتن از باغ احساس راحتی نمیکرد اما مصر بود که از باغ بگذرد و هرچه زودتر به آلونک برسد. در اینحال به هر زحمتی که بود خودش را از لابهلای گیاهان و علفهای هرزهای که به تازهگی در باغ روییده بودند به آلونک ته باغ رساند و پشت دیرک آلونک پناه گرفت.
شاخ و برگ درختها خودشان را توی آغوش باد انداخته بودند و از شدت شهوت میلرزیدند. علفهای هرز با احتیاط سرشان را بیشتر از زیر خاک بیرون آورده بودند و به دنیای جدیدشان آزادانه نگاه میکردند. وقتی که نسرین احساس کرد همه آنها از بودن او فارغ شدهاند روی نیمکت آلونک نشست و کارد آشپزخانهاش را –که به چاقوی دکترهایی که پستانهایش را بریده بودند، بیشباهت نبود- روی شاهرگ دست چپاش تنظیم کرد و آرام فشار داد. وقتی راهِ خون به خوبی باز شد، کارد را به گوشهای انداخت و آرام، بیصدا و با چهرهای اشکآلود به منظره خانهاش از میان شاخ و برگ درختها خیره شد.
هیچکس و هیچچیز حواساش به او نبود. باد لابهلای شاخهها میپیچید، گاهی خودش را به نسرین میرساند و روی تناش دست میکشید و خیلی زودتر از اینکه تحت تأثیر معصومیت او قرار بگیرد راهاش را میگرفت و به خانه سر میزد. آنموقع وقتی به پنجرههای خانه که بسته بودند میرسید ناامید از ورود به خانه خودش را به دیوار میرساند و از آنجا ایستاده ایستاده روی دیوار میغلتید و به طرف در حیاط برمیگشت. در این بین بیتوجه به باغ، نسرین و رد خوناش روی سنگفرش کف آلونک، صدای زنگ در حیاط به گوش میرسید و دنبال باد از این سو به آنسوی باغ میگشت. پشت در شاید منوچهر از سفر بازگشته بود./.
نظر یادتون نره!!!
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: سرطان ، ،